نظرخواهی

آیا ازعملکرد مهدی روشنفکر در توسعه شهرستان های بویراحمد، دنا و مارگون راضی هستید؟

تازه های سایت

1. اسفند 1395 - 8:50
بهش گفتم امشب عروسیه این پسره هست مادربزرگش خواهش کرد شما براش خوشحالی کنید که خوشبخت بشه. بعد با جمو و رولا نشستیم کل ماجرا رو مرور می کردیم و می خندیدیم رولا هم نامردی نکرد و هر روز اول وقت میرفت در خونه کل رباب و بلند می خوند: آهای رباب ربابه دلوم برات کبابه.

به گزارش پایگاه خبری چهارفصل، محمد سلیمی‌راد - یه روز با رولا و مویلی و کپون داشتیم سنگریزه های زمین فوتبال محله رو جمع می کردیم متوجه شدیم جمو با سرعت باد بر ثانیه داره میاد طرفمون وقتی بهمون نزدیک شد مثل دونده های دوی ماراتون که به خط پایان رسیده باشن دستاشو گذاشت رو زانوهاش، زبونشم بیرون و نفس نفس می زد رفتم پیشش گفتم: امبلا کی بهس ودینت خان؟ نفس امونشو بریده بود و سینه اش داشت از جا کنده میشد با اشاره و نفس نفس یک سری حروفی رو پانتونیم بازی کرد ولی هیشکی متوجه حرفش نشد چند دقیقه که گذشت جمو زبونش کم کم باز شد و گفت: سوزوکی سوزوکی
 

همه با هم بهش گفتیم: سوزوکی چه؟ هنوز نفس نفس میزد سرشو گرفت بالا گفت: خانم سوزوکی خونه غلومسینه.هرسه تایی خندیدیم و با یه پس گردنی بهش گفتم: احمق سوزوکی اسم موتوره کی نهات سر کار؟ جمو قسم و قرآن میخورد که یه خانمی به اسم سوزوکی از خارج اومد تو روستا!! ما هم بخاطر اینکه روی جمو رو از اینی که بود سیاه تر کنیم افتادیم دنبالش که مثلا بریم پیش خانم سوزوکی نزدیکای خونه غلومسین سر و صدای جمعیت شنیده می شد انگار قضیه جدی بود دویدیم رفتیم دیدیم حیاط خونه پر آدمه و غلومسین با ترکه درازی که تو دستش بود دم در ورودی ایستاده و هرکی نزدیکش میشه میزنه تو سرش.

لابه لای جمعیت خودمونو جلو کشیدیم ولی فایده نداشت بالاخره تا دم در هم که پیشروی می کردیم آخرش با ترکه غلومسین تو سری می خوردیم سریع رفتیم سراغ پنجره ظاهرا اونجا میشد نوبتی نگاه کنیم نوبت من و جمو که شد سرمونو فرو بردیم تو شیشه دیدیم یک حوری بهشتی با روسری نیم تنه وسط اتاق نشسته و مردم یکی یکی میرن ملاقاتش(خانم سوزوکی برای تحقیق در مورد ایلات و طوایف استان، به روستاهای کهگیلویه اومده بود) جمو همینطور که به پنجره چسبیده بود گفت: سی نقاشی خدا ونظرم و دور رمو هم قشنگتره.

بهش گفتم: اتفاقا اگر دور بیتو مثل یو آرایش کنه وش قشنگتره، مرزنگل و تیلش هم وش درشت ترن. جمو که کلا هواسش به سوزوکی بود گفت: تشک و دور بیتو بخونه بتره مثل یو خارجی گپ بزنه خوا دیه میرشه. نوبتمون تموم شد تو حیاط نشسته بودیم که دیدیم در اتاق باز شد جمعیت کنار رفتند و سوزوکی که همچنان مثل خورشید می تابید با روسری نیم تنه اش وارد حیاط شد بدون اینکه به کسی توجه کنه همراه با مترجمش رفتن. جمو خوب که قیافشو آنالیز کرد گفت: وش ایا و فامیلل لینچان بو.

همراه جمو یواش یواش پشت سرشون می رفتیم غلومسین که مثلا راه بلدشون بود برمی گشت با سنگ تهدیدمون می کرد ما هم جاخالی می دادیم و سایه به سایشون حرکت می کردیم جمو که دیگه طاقت نداشت دوید رفت جلو، رو در روی سوزوکی ایستاد و گفت: لینچان،سوباسا، ایشی زاکی سریع برگشت پیش من. خانم سوزوکی که با حرکت عجیب جمو لبخندی رو لبانش نقش بسته بود رو کرد طرف مترجمش و گفت: وات سریع دویدم رفتم جلو دستمو به سمت جمو اشاره کردم و به خانم سوزوکی گفتم: مید این آفریقا همشون زدن زیر خنده فکر کنم متوجه حرفم شد غلومسین با چوب و سنگ افتاد دنبالمون و فراریمون داد.

بعدها فهمیدم خانم سوزوکی تو یکی از مقالاتش به خانواده ای اشاره کرد که در یکی از روستاهای کهگیلویه با نژاد آفریقایی زندگی می کنند.همینطور که جلو می رفتیم یهو دیدیم کل رباب مثل آفتابه با دو دست به کمرش تکیه داده و با ژست “جان وین” تو فیلم های وسترن وسط جاده ایستاده. عصاشو برداشت رفت طرف غلومسین بهش گفت: ایسه خارجی ایاری من محل نیاریش و حونی مو مارملشک؟ نذاشت حرف از دهن غلومسین در بیاد ادامه داد: یالا برون بیارشو سی حونه که همی چونه و سه تات خورد ایکنم. غلومسین حرفی برای گفتن نداشت سرشو کرد تو گوش مترجم بعد دنبال کل رباب راه افتادن و رفتن خونه اش. رباب که ما رو دیده بود صدام کرد با جمو دوتایی رفتیم پیشش دست کرد تو جیبش یه دویست تومنی از جنگ برگشته دراورد گفت: بدو بره دم دکون چراغلی یه کیلو تنبکوی برازجونی اصل بیا وش بگه مهمون خارجی دارم.

تنبکو رو گرفتیم اومدیم خونه دیدیم کل فامیل کل رباب از نوه و نتیجه و نبیره و ندیدشو جمع کرد تو خونه. خانم سوزوکی هم اون وسط داشت خفه می شد دود قیلیون برازجونی فضا رو مسموم کرده بود سوزوکی بیچاره به زور نفس می کشید رباب هم مدام قلیون بهش تعارف می کرد که مثلا احترامش کنه.

سوزوکی گاهی به ما که کنار در ورودی ایستاده بودیم نیم نگاهی می کرد و لبخندی میزد جموی بی تربیت هم با چشمک جوابشو میداد و زیر لب بهم می گفت: ایگم ای سوزوکی مثل لینچان چه بی احساسه قارون اگر ایقد دوور رمونه احترام ایکردوم الان سه بچه وش داشتوم. جای سوزن انداختن خونه رباب نبود من و جمو هم دم در ایستاده، سرتا پای سوزوکی رو نظاره می کردیم و لذت می بردیم رباب با زحمت لای جمعیت اومد طرف ما منو کشید بیرون بهم گفت: بدو بره و ذوالفقار بگه لباسل شهریته بپوش بیو حونی ننت کارت داره. جمو گفت: ذوالفقار تازه از بی حیون اومه خهسشه ونظروم الان و خویه.

رباب رفت سراغ نی قیلون ما هم که با حرکات موزون نی قلیون کاملا آشنا بودیم دویدیم رفتیم در خونه ذوالفقار. بالاخره بعد از نیم ساعت معطلی ذوالفقارو تیپ کردیم و برگشتیم خونه کل رباب درو باز کردیم جمو ذوالفقارو هل داد تو خونه و گفت: بفرما یه هم نوبند کت شلواری.همه با دیدن قیافه ذوالفقار پوزخندی زدن شک نداشتم جمو با این دیالوگش فاتحه خودشو خونده بود ولی از اونجایی که آدم بی تربیت تو هر شرایطی حرفشو میزنه تا حدودی بهش حق میدادم. سوزوکی که داشت از خنده می ترکید رو کرد طرف ما منم به جمو اشاره کردم و گفتم: یه همو مید این آفریقایه کاریش نمیشه کرد.
رباب که ظاهرا عصبانی شده بود اومد دست ذوالفقار(نوه اش) رو گرفت و کنار خانم سوزوکی نشوند ذوالفقار بیچاره مدام خمیازه می کشید شک نداشتم همش تو فکر گوسفنداش بود که صبح کجا ببرشون چرا. رباب اومد وسط رو کرد به آقای مترجم و بهش گفت: بی زحمت و ای خانم بگو ایخم بچمه و غلامی قبول کنه. یه لحظه سکوت بر همه جا حاکم شد مترجم بیچاره اروم بهش گفت: ببخشید مادر اگه ممکمه این قضیه رو بعدا بهشون بگم.

رباب نی قیلیونشو برداشت و به مترجم گفت: یا همی الان جلوی ریم وش ایگی یا همی نی قیلونه… مترجم که حساب کار اومده بود دستش سرشو برد تو گوش سوزوکی و ظاهرا قضیه رو بهش گفت سوزوکی بلند زد زیر خنده و شروع کرد به دست زدن رباب کل کشید و به همه گفت دست بزنن آقا داماد هم که کاملا گیج شده بود مدام خمیازه می کشید و به زور دستاشو به هم میزد.

خلاصه ماجرای شب بله برون خانم دکتر سوزوکی و ذوالفقار چوپون تموم شد صبح دیدم یکی تند تند در خونمونو می کوبه بلند شدم درو که باز کردم دیدم یکی با کله اومد تو بغلم رفتم عقب دیدم کل ربابه با صدای بلند داد زد: و چوزوکی و او مردک نه معلوم چکاره بگه اگر خدا نهاتو من دهسوم خه یه چی خوبی سیتون ایگم ایسه منه اینیت سر کار بلندی صداش داشت گوشامو از جا می کند.برای اینکه دست از سرم برداره بهش قول دادم که در اولین فرصت با چوزوکی تماس می گیرم و بهش میگم.

وقتی از غلومسین آمارو گرفتیم متوجه شدیم که همون صبح خانم سوزوکی به همراه تیمش برای تحقیقات به جای دیگری رفتند و دیگه هیچ وقت ندیدیمشون چند وقت بعد مترجمش رو تو مسابقات قوه مدارس دیدم ازش پرسیدم اون شب چی تو گوش سوزوکی گفت که خوشحال شد و دست زد، گفت: بهش گفتم امشب عروسیه این پسره هست مادربزرگش خواهش کرد شما براش خوشحالی کنید که خوشبخت بشه. بعد با جمو و رولا نشستیم کل ماجرا رو مرور می کردیم و می خندیدیم رولا هم نامردی نکرد و هر روز اول وقت میرفت در خونه کل رباب و بلند می خوند: آهای رباب ربابه دلوم برات کبابه.

انتهای پیام/

نظرات کاربران

شبکه اطلاع رسانی دانا
قلم_گزینشی